Tags
روز پس از شادى است
منفذها به روى پريشانى و دلتنگى
بازترند
وزوز مگس پشت پنجره
معناى زندگى را مته میكند
به سوى باختر
مینگرم
و به سوى خاور
خواهش
به مرزهاى آرام گشته
باز میخزد
و گسترهى ميان خرد و شور
باريكتر میشود
20 Wednesday Nov 2013
Posted Namdar Nasser, Persiska, Poesi, فارسی, نامدار ناصر, شعر
inTags
روز پس از شادى است
منفذها به روى پريشانى و دلتنگى
بازترند
وزوز مگس پشت پنجره
معناى زندگى را مته میكند
به سوى باختر
مینگرم
و به سوى خاور
خواهش
به مرزهاى آرام گشته
باز میخزد
و گسترهى ميان خرد و شور
باريكتر میشود
11 Monday Nov 2013
Posted Namdar Nasser, Poesi, فارسی, نامدار ناصر, شعر
inTags
بالکن گرد و خاک گرفتهی هتل
نان ترکی و شراب ناصاف
روی میز لرزان پلاستیکی
یک بازوی تکهپاره شبها به سراغم میآید
و خمپارهها هنوز در گوشم سوت میکشند
نان و شراب
را از رمان اینیاتسیو سیلونه گرفتهام
کتابی که در قفسه به جا ماند
و هنوز هم نخوانده امش
چشمانم را که به هم می گذارم
گلولههای منور
روی سیاهی پشت پلکهایم
رگههای قرمز میکشند
و وقتی چشمانم را باز میکنم
نوزده سال دارم و از جبهه گریختهام
و میبینم باد پاییز برگ درختان را
در امتداد تنها خیابان آسفالت دیاربکر
ورق میزند
22 Sunday Sep 2013
Tags
Ett antal kinesiska och bysantinska konstnärer hade en gång fått audiens hos rikets kung. Högljudda skröt de om sina färdigheter. Både kineserna och bysantinerna hävdade att det var just de som var skickligaste målare.
För att dra ett streck över fejden bestämde sig kungen för att sätta dem på prov. De skulle få chansen att uppvisa sina målartalanger. Båda grupper uppmanades att delta i en målartävling. Målarna fick disponera ett stort rum i palatset där de skulle kunna arbeta ostört. Konstnärsgrupperna skildes åt av ett draperi som drogs i rummets mitt.
De kinesiska målarna begärde att få hundra olika färger att arbeta med. Kungen befallde att deras önskemål omedelbart skulle tillgodoses. De bysantinska målarna å andra sidan sade att de inte behövde vare sig färger eller andra material. De gjorde inget annat än att rengöra och polera väggarna.
Efter några dagar fyllde ljudet av kinesernas jubelrop och glädjetrummor palatset. De var klara med sin målning. Kungen bjöds att infinna sig i deras del av rummet för att beskåda det mästerverk de hade skapat. När kungen fick se den subtila och färgrika väggmålningen blev han mållös. Sedan gick han över till de bysantinska målarnas del av rummet. När han såg de spegelblanka väggarna blev han förbluffad. De bysantinska konstnärer som tålmodigt hade väntat på kungens reaktion drog plötsligt undan draperiet. Från den motsatta väggen reflekterades kinesernas målning i deras blankpolerade vägg. Nu såg kungen vad de kinesiska målarna hade åstadkommit fast med ännu mer bländande skönhet. Ljusets reflektion och delikata spel förhöjde upplevelsen av kinesernas fantastiska färgkompositioner. Kungen var oförmögen att avgöra vilken målning som var original och vilken som var spegelbild.
Gör ditt hjärta som en spegel blank
Fri från hat, ondska och missunnsamhetens krank
Ett hjärta som är djupt och allt inrymmer
Fylls aldrig av färger och former som skymmer
15 Thursday Aug 2013
Posted Ali Naderi, Översättning, Namdar Nasser, Persiska, Poesi, Svenska, فارسی, نامدار ناصر, سوئدی, شعر, علی نادری
inTags
Små droppar
sitter på fönsterrutan
i vår kärleks natt
Den minsta av sjöar
viskar ekot av dina suckar
Och nu
i den fuktiga luften efter regnet
glänser gatornas horisont
i natten
Mannen
är borta i fjärran
kvinnan
drunknar i droppen
Se
detta är dina hårstrån
som ännu grånar
i spegeln
Stjärnornas snö
eller tidens stoft
det som täcker över
dina spår
Se
himlen bemantlas av mörka moln
spegeln av kvävda snyftningar
I de levandes dagbok
antecknades inte vårt namn
inte heller i de dödas
Förgäves förflöt tiden
förgäves var världen
när den inte mindes oss
Ensam stol
tyst gata
inte heller den lättjefulla spegeln
reflekterade vår tomma plats
Knoppen var tvungen att slå ut
i en namnlös blomma
vars tusen blad av drömmar
var den eviga hemlöshetens hemvist
Ord
jag vill ha
sunda och friska ord
Ord som inte vissnar
inte förstenas
Ord som inte dör
Levande upprätta ord
som träd i storm
Ord som skallar
i den entoniga dagen
Ord som får hemmasolen
att bryta fram
i dagens grå regn
Ord
jag vill ha ord
frammanande ord
inte hjärtskärande
eller splittrande
Ord
jag vill ha ord
i dessa dagars regn av aska
Jag vänder mig om
i dina ögon
är leendet en tom blick
och sorgen överskuggar dina läppar
Jag vill sudda ut skuggorna
fylla dina blickars tomhet
men händer av skugga
kan inte skingra skuggorna
Jag flyr
från skuggor
som blir längre och längre
i skymningen
08 Saturday Jun 2013
Posted Översättning, Kristina Lugn, Namdar Nasser, Poesi, فارسی, نامدار ناصر, کریستینا لوگْن, ترجمه, سوئدی, شعر
inنمیخواهم این دنیا را ترک کنم
نمیخواهم این دنیا من را ترک کند
ما در یک دموکراسی زندگی میکنیم
من رای میدهم زندگان این دنیا
از ترک کردن من سرپیچی کنند
اگر پیشنهاد من مورد قبول واقع نشود
بدینوسیله درخواست میکنم
مذاکرات با سفیر سرزمین مردگان
بدون فوت وقت آغاز شود
من میخواهم دوران مجازاتم را
در سرزمین مادری خودم بکشم
22 Monday Apr 2013
Posted Översättning, Lina Ekdahl, Namdar Nasser, فارسی, لینا اِکدال, نامدار ناصر, ترجمه
inهمه چیز درست خواهد شد
اگر ما محل مناطق پر از کّنه
را به یکدیگر اطلاع دهیم
گاز را خاموش کنیم
با ملاحظه رانندگی کنیم
به خانه زنگ بزنیم
کلاه ایمنی به سر گذاریم
وقتی از مناطق مین گذاری شده رد میشویم پاهایمان را بالا بگیریم
یا اصلا از مناطق مین گذاری شده رد نشویم
اگر ما به اهل خانوادهمان هشدار دهیم
همیشه تاریخ انقضا را کنترل کنیم
و همیشه قسمتهای حساس پوست را کنترل کنیم
در خانه بمانیم
وقتی که آفتاب شدید است
در خانه بمانیم
در اوسترا یوتالند بمانیم
اینجا زمینهای مین گذاری شده وجود ندارد
در اوسترا یوتالند زمینهای مین گذاری شده وجود ندارد
در تمام اوسترا یوتالند زمینهای مین گذاری شده وجود ندارد
در اوسترا یوتالند
با کلاه ایمنی، چکمه و پلوور آستین بلند
میتوان با آرامش خاطر در چمنزارها بازی کرد
16 Saturday Feb 2013
Posted Översättning, Bruno K Öjier, Namdar Nasser, Persiska, Poesi, فارسی, نامدار ناصر, برونو ک. اوییر
inشعری از برونو ک. اوییر شاعر سوئدی
من شعبده باز بودم
از میان دیوارها عبور میکردم
به باران زنگ میزدم
خواهش میکردم در گوشهٔ شرقی باغ ببارد
من شعبده باز بودم
با گرمای دمم
آهن را سوراخ میکردم
و قطرههای اشک را تا ستارهٔ قطبی
روی هم میچیدم
من شعبده باز بودم
دستانم بوی خرگوش میداد
کوه اورست را مثل توپ
دست به دست میکردم
و لوکوموتیو سنگین بخاری را
روی دریاچۀ شفاف جنگلی میراندم
من شعبده باز بودم
به قتل هفت دختر دبستانی محکوم شدم
وقتی به سر قبرم میآیید
پشت سرتان میایستم
و یواشکی میخندم
06 Sunday Jan 2013
Posted Namdar Nasser, Noveller, Persiska, فارسی, نامدار ناصر, داستان
in
صبح خوابآلود و برگهای سرگردان در باد. تراموا خلوت بود. آدمها کم حرف و یا خاموش. ایستگاه دانشگاه پیاده شدم. درختانِ لخت و دو کلاغ. دست در جیب تا ساختمان دانشکده.
راهروها خالی بودند. کف سمنتی و نور ناکافی. کليد انداختم و در دفتر کارم را باز کردم. رفتم طرف ميز تحرير و کيف دستیام را گذاشتم روی زمين. عادت روزانه. کتم را درآوردم و دکمهی کامپيوتر را زدم. عادت روزانه. تا کامپيوتر در دنيای خود چرخی بخورد و به خود آید، آشپزخانه. قهوه بار گذاشتم. هيچکدام از همکارهايم هنوز نيامده بودند.
از پشت در آهنی، صدای همهمه. در آهنی آزمايشگاه را از دفترهای کار جدا میکرد. در سنگین آهنی را به زحمت باز کردم. هجوم صدا و نور. چراغهای سقفی آزمایشگاه همه روشن بودند. اینجا و آنجا، همه جا، غرفهسازی شده بود. در میان غرفهها آدمها. آدمها همه در آمد و شد. چراغهای رنگین، تابلوهای تبلیغاتی و سخنرانی با میکروفن. آزمایشگاه و حالا نمایشگاه.
صدایی بیصدا من را به خود خواند. پا جلو گذاشتم و شدم جزئی از ازدحام. چشمهایم خیره، دهانم باز. بی هدف اینسو و آنسو.
در میان جمعیت ناگهان اریک لیدنر. پروفسور دانشکده. او از جلو و به دنبالش یک گروه مهمان. هفت هشت مرد با کت و شلوار سیاه. از دانشگاه توکیو. اریک اشاره میکرد به اینور وآنور. توضیح میداد. به آلمانی. وقتی چشمش به من افتاد لبخند زد. به سوئدی گفت: صبح بخیر. روز نو ، امکانات نو…
ژاپنی ها همه سر تکان دادند.
دوباره راه افتادم. دیوارهای نمایشگاه از هم دور و دورتر میشدند. سقف نمایشگاه بالا و بالاتر میرفت. چراغ تابلوهای تبلیغاتی به سرعت قرمز، سبز، سفید، آبی و …
همه میخندیدند. همه در دنیا دست به دست هم داده بودند. موفق بودند و خوشحال.
هر چه بیشتر نگاه میکردم قدمهایم سنگینتر میشد. هر چه بیشتر نگاه میکردم نگاهم تارتر میشد.
ما هم همه چیز داشتیم. ما هم جزئی از همه بودیم.
وقتی نخستین قطره اشک از چشمانم جدا شد دستی از پشت به شانهام خورد. ماریا. خندان و مهربان. مثل همیشه. ماریا. چاق و نه چندان زیبا. دستم را در دستش گرفت و با هم به راه افتادیم. قدمهایم سبکتر. کمی آرام شدم.
چند قدم آنطرفتر. او ایستاده بود. گیسوانش آویزان از دوسوی گونه و به من لبخند میزد. در چشمانش برق شیطنت و نوک سینههایش من را صدا میزد. اسمش را به خاطر نیاوردم. شلوار چسبانی به پا داشت. وقتی نگاهم را دزدید، دستش را برد میان پاهایش.
دست ماریا را ول کردم. رفتم به سوی او. دستم را گرفت و به دنبال خود کشید. پلههایی که تا آن موقع ندیده بودم. دستم تب شد. او جلوتر از من و من با هر پله غرق رقص موزون موج کپلهایش.
اتاقی کوچک. یک تخت دونفره و کف اتاق موکت. همهمههی نمایشگاه قطع شد. کمی سکوت و بعد آهنگی از سِزِن آکسو با صدایی ملایم.
او روی تخت به پشت، پاهایش باز و دو دستش سوی من دراز. من گوشهای سر پا ایستاده. من درنگ.
نفسم تنگ شد، تنم تب شد، صورتم از پرخاش خون سرخرنگ شد.
چشمان او ناگهان به هم نزدیکتر شدند. نزدیکتر و کم کم تو هم شدند. تو هم و حفرهای سیاه شدند. حفرهای سیاه و در کاسهی سرش فرو شدند.
21 Friday Dec 2012
Posted Namdar Nasser, Noveller, Persiska, فارسی, نامدار ناصر, داستان
inـ کنسرت معين و منصور. میآی؟ بليط بگيرم؟
يکی از دوستان چندين و چند سالهام بود. ميدانست که حال چندان خوشی نداشتم. هر چند وقت يکبار زنگ میزد و سعی ميکرد به بهانههای مختلف من را از خانه بيرون بکشد تا تنها نباشم.
منصور را میتوانستم به يک نحوی قبول کنم. جوان است و آهنگهای شاد میخواند. مثلا همين آهنگ «فقط به خاطر تو» آهنگ بدی نيست، گرچه شعرش دزدی است. ولی من و معين؟ زير يک سقف؟ هيچوقت از جماعت نوحهخوان خوشم نيامده.
اما از طرفی ديگر امسال زمستان خيلی زود آمده بود. روزهای سرد و تاريک مثل سايهای سنگين افتاده بودند روی زندگیام. مدتی بود که لبخند ردپايی روی لبهايم نگذاشته بود.
به دوستم گفتم «باشه میآم» و سعی کردم خودم را راضی کنم «بالاخره بد نيست آدم هرازگاهی بره توی جمع هموطناش و شايد هم…»
شنبه شب، طبق قرار قبلی، دوستم را در ايستگاه مرکز شهر ملاقات کردم تا با هم سوار اتوبوس شويم. اتوبوس پر از ايرانی بود. نيم ساعت بعد وقتی به محل کنسرت که در مکانی دور از شهر بود رسيديم، سالن بزرگ کنسرت مملو از جمعيت بود. اگر يک آدم ديوانه، از نردبان يا چيزی شبيه آن بالا ميرفت و از نزديکای سقف سالن سوزن میانداخت، پائين نمیآمد. ۲-۳ هزار نفر ايرانی دور هم جمع شده بودند تا شبی را با رقص و شادی در کنار يکديگر بگذرانند.
من و دوستم بر خلاف ديگران که اکثرا همراه با اعضای خانواده به کنسرت آمده بودند و در گروههای بزرگ با هم نشسته بودند، تنها در گوشهای از سالن مستقر شديم.
پس از گذشت ساعتی چهرهی آشنای دختری سبزهرو توجهم را جلب کرد. با اشارهی چشم دختر را، که همراه دوستانش بود، به دوستم نشان دادم. برای دوستم تعريف کردم که دختر را قبلا چند بار در شهر ديده بودم. حدس زده بودم که ايرانی باشد. به نظر میآمد که او هم مثل من مدت زيادی را خارج از کشور گذرانده باشد.
ساعتی ديگر گذشت و من نه صدای موزيک را میشنيدم و نه به چيز ديگری توجه داشتم. همهی حواسم پيش دختر بود. دوستم که ميدانست پس از جدايی از نامزدم خيلی به من سخت گذشته بود بارها تشويقم کرد جلو بروم و با او حرف بزنم.
اما من گويی سر جايم ميخکوب شده بودم، نمیتوانستم تکان بخورم. با اين سن و سال و پس از اين همه آشنايی و دوستی با جنس مخالف، دوباره يک پسر بچهی ده ساله بودم. پاهايم همچون ماکارونی سست و لرزان شده بودند. و با ديدن موهای بلند و زيبای دختر که با تابی کم به روی شانههايش میريخت به جای خون گويی کوکاکولا در رگهايم جاری میشد.
بالاخره پس از مدتي، وقتی دختر با دوربينی در دست، کمی دورتر از دوستانش ايستاده و مشغول فيلمبرداری بود، فرصت را مناسب ديدم. نفس عميقی کشيدم، به خودم نهيب زدم «يادت باشه مردای کمجرات هيچوقت نميتونن زنهای خوشگل رو ببوسن». رفتم جلو و گفتم «سلام».
قلبم تندتند میزد. خوشحال بودم که صدای بلند موزيک و همهمهی جمعيت صدای قلبم را در خود خفه میکرد.
دو چشم آهو نگاهش را از چشمی دوربين برداشت و از زير کمان ابرو نظری به من انداخت. به بهانهی صدای بلند موزيک صدايم را کمی بالا بردم تا لرزشش را نشنود.
ـ من از سر شب تا حالا نتونستم چشمام رو از شما بردارم. برای همين گفتم بيام جلو سلام کنم.
بعد دستم را جلو بردم و خودم را معرفی کردم.
او هم دست راستش را از دوربين فيلمبرداری آزاد کرد و با لبخندی گفت «آزاده».
آنچه را که در چند دقيقهی بعد گفتم و شنيدم درست به ياد ندارم. به تازگی کتابی دربارهی زبان بدن خوانده بودم و با زير نظر داشتن تمام حرکات بدن و صورت آزاده اميدوار بودم بتوانم به درونش پی ببرم.
دست آخر برای اينکه مبادا جلو رفتنم و با او حرف زدنم از مرز جرات بگذرد و تبديل به جسارت شود، از او پرسيدم:
ـ میتونيم در يه فرصت ديگه يه جايی که اينقد شلوغ و پر سر و صدا نباشه همديگر رو ببينيم و قهوه ای بخوريم.
انتظار شنيدن هر جوابی را داشتم، مگر همان که شنيدم. اگر يک سيلی توی گوشم میزد يا میگفت شوهر يا نامزد دارد تعجب نمیکردم. اگر میگفت همجنسباز است و از مردها خوشش نمیآيد، اگر ميگفت مامور مخفی است و مشغول جمع کردن مدرک ميباشد اينقدر زبانم بند نمیآمد.
ـ من دو هفتهی ديگه برای هميشه برمیگردم ايران. دلم خيلی برای پدر و مادرم تنگ شده و حالا هم که کمی پير شدهن دلم میخواد پيش اونا باشم. دلم نمیخواد اينجا وابستگیای داشته باشم. چند لحظهای مات ماندم. ايران؟ نمیدانستم چه بگويم. شايد يک روز من هم بتوانم به ايران سفر کنم. ولی تا آنروز حتما مدت زيادی طول خواهد کشيد. خودم را جمع و جور کردم، برای آزاده آرزوی موفقيت کردم و به طرف دوستم برگشتم. حالا دوباره صدای موزيک به گوشم میرسيد. منصور ميخواند:
« يک روز میآم به جست و جوت…»
و من حالا دوباره در جستجوی عشق هستم…
13 Thursday Dec 2012
Posted Namdar Nasser, Persiska, Poesi, فارسی, نامدار ناصر
in… ديده ام
آب درياها را من سبز ديده ام
آبی آسمانها را خاکستری
و عشق را چنان سياه
که مگر انکارش
دميدن سپيده ی صبح محبت باشد
شاعران شعر شقايقها را
در ضيافت گوشت تن لاله ها ديده ام
نويسندگان راز عطرها را
گريزان بوی استفراغ خويش
در بازار عطارها
و روشنفکران را چنان تاريک انديش
که مگر خاموشي اشان
روزنه ای به نور باشد
زنان امروزی را
زير دامنهای کوتاهشان چادر به تن ديده ام
مردان مبارز را
با سبيلهای پر پشتشان عمامه به سر
و خيل پيشروان را چنان پسرو
که مگر نبودنشان
خلق را گامی به پيش باشد
مادران را مکنده ی پستان نوزادان خود ديده ام
پدران را در بستر فرزندان خويش
و انسانها را چنان نامردم
که مگر انقراض نسلشان
سال صفر بشريت باشد
سقوط خود را من
در بستر شاعره ای يائسه ديده ام
آرزوهای خود را
نقش آب رنگ نقاشه ای چند چهره
و قلب شعر خود را چنان ناپاک
که مگر به شعله های آتش شستنش تطهير باشد